بهار سبز
بیژن باران بیژن باران

بهار با ما باش!

از بام سبز، از ذر درآمدی

با حجم شکوفه های سفید

با رایحه ی امید-

کفش سرخ لاله بپا.

 

ای دختر خورموج

با سورمه ی سیاه 2 چشم دورنگر،

پیشانی بلند هوش

بر قامت آلاچیق غرق گل

جدا ز کشتی سندباد بحری-

افسانه های 1001 شب دراز و دور.

 

ترا دیدم خرامان بر فرش آبی خلیج

خوانا به خط نور

رخنه به خاطراتم کنی.

دور شوی در افق، در موج خورشید عصر

در هاله ی زر و سیم انفجار قلب غروب

پنهان شوی در پشت نخلهای ساحلی غرور.

 

ای بهار! گلهای تو بسوی نور باز شوند.

در طراوت شب، نمور و خمار

کف دست نسیم بر کمانه های کمر

انگشت جویا ز چاه کور

سوی قنات تار و نمور.

در مخمل هلو، در چاک شیب شوق

بر غنچه ی خجول خون

بر خورد و خال، خماری خوش

با لرز مرز درز

آغاز هست و نیست

آنجا که من و تو به او منجر شود

با ورود گریه و ناز

با جدایی از تو، در نهایت از ما

او بزرگ و برنا

از ما جدا

در فلات و خلیج

در جستن تاریخ و عدالت

بر صفحه امروز، پاهای کوچک دیروز

رو سوی فرداها

دور شود از ما

 

ای مادر زیبا

ای پیوند خیال، خون و خانواده

ای خیس، خوشی، خنیا

چه خرامان بر دریا

دور شدی ز ساحل خرما

بسوی نور،

در حزن نغمه کجور،

در ابدیت گوی گردان گنج

روزی برنگ زر، روزی برنگ سیم

 

من با خاطرات ویران

بر خط ساحلی؛

بر سرم، سفید مرغ طوفان..


September 21st, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان